سفارش تبلیغ
صبا ویژن
« گفتارها سپرده نزد نگهدار است » و « نهفته‏ها آشکار » ، و « هر نفس بدانچه کرده گرفتار » . و مردم ناقص عقل و بیمار ، جز آن را که خداست نگهدار . پرسنده‏شان مردم آزار و پاسخ دهنده‏شان به تکلف در گفتار . آن که رایى بهتر داند ، بود که خشنودى یا خشمى وى را بگرداند ، و آن که از همه استوارتر است از نیم نگاهى بیازارد یا کلمه‏اى وى را دگرگون دارد » . [نهج البلاغه]

همصحبت

 
 
سال نو..(یکشنبه 87 فروردین 11 ساعت 2:18 صبح )
باز یک سال گذشت...
وزمین خسته و سنگین تر از آن سال که رفت،
                                      می رود باز به گرد خورشید...
گوشه ای از تن این کهنه زمین..یک نفر هست که بد جور دلش غربت غمهای بشر را دارد..
یک نفر هست که بیتاب ظهور است ولی....دل ابنای بشر،همچنان زنگ گرفته است و به خود مشغول است،
نازنین معبودم،
کاش می دانستم..
که کدامین ذره..
که کجای این خاک،عطر ناب گل نرگس دارد....

                                                     


 
کمال این است و بس.....(شنبه 86 آذر 17 ساعت 5:22 عصر )

گوهر خود را هویدا کن،کمال این است و بس
خویش را درخویش پیدا کن، کمال این است وبس
سنگ دل را سرمه کن درآسیای رنج و درد
دیده را زین سرمه بینا کن، کمال این است وبس
هم نشینی با خدا خواهی اگردرعرش رب
در درون اهل دل جا کن، کمال این است وبس
هر دو عالم رابه نامت یک معما کرده اند
ای پسرحل معما کن،کمال این است و بس
دل چو سنگ خاره شد،ای پور عمران با عصا
چشمه ها زین سنگ خارا کن، کمال این است وبس
پند من بشنو به جز با نفس شوم بد سرشت
باهمه عالم مدارا کن، کمال این است و بس
ای معلم زاده ازآدم اگر داری نژاد
چون پدرتعلیم اسما کن، کمال این است وبس
چند می گویی سخن از درد و رنج دیگران
خویش را اول مداوا کن، کمال این است وبس
سوی قاف نیستی پرواز کن بی پروبال
بی محابا صید عنقا کن، کمال این است وبس
چون به دست خویشتن بستی تو پای خویشتن
هم به دست خویشتن وا کن، کمال این است و بس
کوری چشم عدو را روی در روی حبیب
خاک ره بر فرق اعدا کن، کمال این است وبس... ((میرزاحبیب خراسانی))

و من می گویم:

جز خداهرچیزی اندر سینه داری وا بنه

((آسمانی))ترک دنیا کن،کمال این است وبس.....



 
باران...(سه شنبه 86 آبان 29 ساعت 9:37 عصر )
غربت غریب غروب پاییزی،
                               نوای دل انگیز اذان،
                                                      لطافت اولین باران،
جسمی خسته از یک روز کاری،
                                                روحی خسته از.....
اتومبیل خیابان های باران زده را طی می کند،
                                                نوای محزون دعای فرج از رادیو بگوش می رسد...
حسی عجیب که سراپای وجودت را تسخیر می کند....
                                               چیزی مثل دلتنگی،شاید هم غم،شاید هم حسرت...
...وبغضی که نا خودآگاه می ترکد...
                                               نگاههای متعجب رفیقت تو را به خود می آورد.
هوای بارانی چشمها،برهوت گونه هایت را خیس کرده....

 
سنگ مزار...(سه شنبه 86 آبان 22 ساعت 9:20 عصر )

((الهی و ربی من لی غیرک.....))* نازنین معبودم،

                                                     جز تو در این دنیا ،چه کسی رادارم؟.....

 آنچنان عاشق این جمله مستانه مولا شده ام

                                                     که دلم می خواهد، 

                                                                           وقتی از عالم خاکی رفتم،

                                                                                                         زینت سنگ مزارم باشد......

*:جمله ای از دعای زیبای کمیل،نجوای عارفانه و مناجات عاشقانه مولا علی(ع)، که بندبندش وجودت را بیقرار معبود می کند.



 
مردان خدا(شنبه 86 آبان 19 ساعت 8:6 عصر )
مردان خداپرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا هیچ ندیدند
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زمره به حسرت سر انگشت گزیدند
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مریدند
یک جمع، نکوشیده، رسیدند به مقصد
قومی بدویدند و به جایی نرسیدند
فریاد که در رهگذر عالم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
همت طلب از باطن پیران سحر خیز
زیرا که یکی راز دو عالم طلبیدند
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حق ببریدند و به باطل گرویدند
چون خلق در آیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند
مرغان نظر باز سبک سیر (فروغی)
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
((فروغی بسطامی))

 
ای عزیز(پنج شنبه 86 آبان 10 ساعت 8:46 عصر )

ای عزیز

بدان که رنج مردم در سه چیزاست:

از وقت پیش می خواهند،

از قسمت بیش می خواهند،

وآن مردم را از آن خویش می خواهند.

(خواجه عبداله انصاری)



 
صبرخدا(پنج شنبه 86 مهر 5 ساعت 2:34 صبح )
عجب صبری خدا دارد،
اگر من جای او بودم .
همان یک لحظه اول ،
که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ،
جهانرا با همه زیبایی و زشتی ،
برروی یکدگر ، ویرانه میکردم!
. عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم .
که در همسایه صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ،
نخستین نعره ی مستانه را خاموش آندم ،
بر لب ، پیمانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم ،
که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین
زمین و آسمانرا
واژگون ، مستانه میکردم! .
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم .
نه طاعت میپذیرفتم ،
نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده ،
پاره پاره در کف زاهد نمایان ،
تسبیحه ، صد دانه میکردم! .
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم .
برای خاطر تنها یکی مجنون صحرا گرد بی سامان ،
هزاران لیلی ناز آفرین را کو به کو ،
آواره و دیوانه میکردم!
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم .
بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان ،
سراپای وجود بی وفا معشوق را ،
پروانه میکردم !.
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم .
بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی ،
تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد ،
گردش این چرخ را وارونه ، بی صبرانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم .
که میدیدم مشوش عارف و عامی ، ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش ،
بجز اندیشه عشق و وفا ، معدوم هر فکری ،
در این دنیای پر افسانه میکردم! .
عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم .
همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و، تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد ،
وگرنه من بجای او چو بودم ،
یکنفس کی عادلانه سازشی ،
با جاهل و فرزانه میکردم .
عجب صبری خدا دارد ! عجب صبری خدا دارد!
(معینی کرمانشاهی)

 
شرم میهمان(پنج شنبه 86 مهر 5 ساعت 2:28 صبح )
ماه میهمانی خدا به نیمه رسید،چقدرزود!
همیشه آفتاب که به غروب می نشیندو تاریکی شب خودش را نمایان میکند غربت عجیبی دل انسان را پر میکند حس عجیبی که انگار به ادم یادآوری میکند که تو مسافری ورفتنی!مبادا که سفر را فراموش کنی!اما حکایت غروبهای رمضان چیز دیگری است،غروب های ماه رمضان شایدتنها غروب های دل انگیز این عالم باشد..
ومن در این ضیافت بزرگ،میهمانی شرمنده ام خدایا!
شرمنده به خاطر آنچه که امروز هستم که بهتر از این باید می بودم،
شرمنده ام به خاطرنافرمانی هایی که نباید می کردم و کردم،
شرمنده ام به خاطرتک تک لحظاتی که فراموش کردم همه ی این عالم((محضر توست))....
شرمنده ام به خاطر عباداتی که باید انجام می دادم و ندادم،
شرمنده ام به خاطر خلوص نیتی که باید می داشتم .و نداشتم،
شرمنده ام به خاطرآلوده کردن قلب پاکی که به امانت به ما سپردی،
همان قلبی که قراربوددر پاکی آن تجلی عظمتت راببینیم،
شرمنده ام به خاطر فرصت بی همتای زندگی که تاکنون آنچنان که می خواستم صرف نزدیکی به درگاهت نشده..
شرمنده ام خدا،شرمنده...
((ظلمت نفسی و تجرات بجهلی))
((ستم کردم به خود و در اثر جهل جرات پیدا کردم به نافرمانی ات ))

 
خانمان سوز بود(جمعه 86 شهریور 23 ساعت 1:9 عصر )
روزی مردی را دیدم که با لحنی دلنشین و در هزارتوهای تنهاییش شعری بر لب داشت و زمزمه می کرد،مدتها بود که در جستجوی متن کامل آن شعر بودم تا اینکه مدتی پیش آنرا در جایی دیدم،شعری زیبا و پر از سوز دل سروده ی استاد معینی کرمانشاهی :
خانمان سوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای می شکند، قلب سپاهی گاهی
گر مقدّر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی
قصّه ی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستیم سوختی از یک نظر، ای اختر عشق
آتش افروز شود ، برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بُوَد از بختِ سیاهی گاهی
عجبی نیست ، اگر مونسِ یار است رقیب
بنشیند بر گل ، هرزه گیاهی گاهی
چشمِ گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوقِ گناهی گاهی
اشک در چشم، فریبنده ترت می بینم
در دلِ موج ببین صورتِ ماهی گاهی
زرد رویی نَبُود عیب ، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمنِ کاهی گاهی
دارم امیّد که با گریه دلت نرم کنم
بهرِ طوفان زده ، سنگیست پناهی گاهی

 
سخنی با همصحبت(جمعه 86 شهریور 16 ساعت 3:56 عصر )
سلام همصحبت
مدتها از آخرین مطلبی که نوشته ام می گذرد
اما نه به این خاطر که حرف گفتنی نداشته ام ،بلکه بیشتر این خاطر که دل و دماغ نوشتن نداشته ام
پیشتر با خود میآندیشیدم که مهمترین موضوع زندگی چیست؟کار ؟درس؟ازدواج؟....
ولی امروز به این نتیجه رسیده ام که مهمترین و پیچیده ترین مو ضوع خود زندگی است ......
وبراستی که چه معمایی شده این زندگی ....بگذریم نمی دانم چرا همیشه چرا وقتی دلم می گیرد حال و هوای نوشتن میکنم
وامروز باز هم دلم گرفته و این چیز جدیدی نیست ..روزگاری نه چندان دور در روستا زندگی می کردم با مردمی که
شاید بلد نبودند خیلی ادبی و رسمی حرف بزنند،لباس آنچنانی بپوشند و خیلی چیزهای دیگر اما تا دلت بخواهد ساده بودند وبا صفا و خدا را خیلی خوب می شناختند انگار در ان چشم اندازهای زیباولابلای آن دشتهای و علفزارها بهتر می توانستی خدا را ببینی و وجودش رااحساس کنی انگار آنجا خدا به انسان نزدیکتر بود.....
و امروز چند سالی است در شهر زندگی می کنم ،هر چند که اینجا هم هستند افراد با صفا و دیندار اما کمند..
مردم اینجا شاید لباسهای زیبا می پوشند رسمی و ادبی تر صحبت می کننداما همه ی اینها ظاهر است و خدا میداند در پس این ظاهر زیبا چه می گذرد.
و جالب این است که بسیاری ازمردمان اینجا با همه ی ادعای فضل و کمالشان به نظر اصلا خدا را نمی شناسند و
واقعا عجیب است برای من که در اینجا کسانی که کمتر زحمت می کشندوبیشتر بدست می اورند و بیشتر و بهتر می خورند بیشتر هم گناه و نافرمانی خدا را می کنند..انگار خانه های کوچک ومحیط تنگ زندگی شهری وسعت دید و مناعت طبع را هم از مردمانش گرفته است ..

   1   2      >




بازدیدهای امروز: 8  بازدید

بازدیدهای دیروز:4  بازدید

مجموع بازدیدها: 43557  بازدید


» لینک دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» آرشیو یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «