روزی مردی را دیدم که با لحنی دلنشین و در هزارتوهای تنهاییش شعری بر لب داشت و زمزمه می کرد،مدتها بود که در جستجوی متن کامل آن شعر بودم تا اینکه مدتی پیش آنرا در جایی دیدم،شعری زیبا و پر از سوز دل سروده ی استاد معینی کرمانشاهی :
خانمان سوز بود آتش آهی ، گاهی
ناله ای می شکند، قلب سپاهی گاهی
گر مقدّر بشود سلک سلاطین پوید
سالک بی خبر خفته به راهی گاهی
قصّه ی یوسف و آن قوم چه خوش پندی بود
به عزیزی رسد افتاده به چاهی گاهی
هستیم سوختی از یک نظر، ای اختر عشق
آتش افروز شود ، برق نگاهی گاهی
روشنی بخش از آنم که بسوزم چون شمع
روسپیدی بُوَد از بختِ سیاهی گاهی
عجبی نیست ، اگر مونسِ یار است رقیب
بنشیند بر گل ، هرزه گیاهی گاهی
چشمِ گریان مرا دیدی و لبخند زدی
دل برقصد به بر از شوقِ گناهی گاهی
اشک در چشم، فریبنده ترت می بینم
در دلِ موج ببین صورتِ ماهی گاهی
زرد رویی نَبُود عیب ، مرانم از کوی
جلوه بر قریه دهد خرمنِ کاهی گاهی
دارم امیّد که با گریه دلت نرم کنم
بهرِ طوفان زده ، سنگیست پناهی گاهی
لیست کل یادداشت های وبلاگ?